حکایت اول:

از کاسبی پرسیدند:

چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی می کنی؟ 

گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم، پیدا می کند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم می کند!!!؟


حکایت دوم:

پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری رفت.

پدر دختر گفت:

تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم.!!

پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر رفت، پدر دختر با ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاق پسر گفت:

ان شاءالله خدا او را هدایت می کند.!

دختر گفت:

پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت می کند، با خدایی که روزی می دهد، فرق دارد؟؟!!!!.


حکایت سوم:

از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟.

گفت: آری.

مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛

یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم

صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.!

گفتند: تو چه کردی؟

گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.

گفتند: پس تو بخشنده تری.!

گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!

اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.!!


حکایت چهارم:

عارفی راگفتند:

خداوند را چگونه می بینی؟!

گفت آن گونه که همیشه می تواند مچم را بگیرد، اما دستم را می گیرد



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها